کوفته تبریزی

لذت همسرم از غذاهای من ، شور و اشتیاقم را زیاد میکرد خیلی به آشپزی علاقه پیدا کرده بودم.

 مجلات ، برنامه های آشپزی تلویزیون را نگاه میکردم و غذاهای مختلف درست میکردم . زمانی که تسلط پیدا کردم مهمانیهای دوستانه را شروع کردم . بیشتر سعی میکردم غذاهای که از خودمه درست کنم تمامی دوستانم علاوه بر تعجب ، تعریف هم میکردند.

چندین ماه به همین منوال گذشت . یک روز داشتم مجله هنر آشپزی را می خواندم  که چشمم به صفحه راز و رمزها افتاد و غذای کوفته تبریزی . همسرم هم این غذا رو خیلی دوست داشت و مادرش هم این غذا رو  فوق العاده درست می کرد . تصمیم گرفتم که برای شب این غذا را درست کنم استرس زیادی هم داشتم چون شنیده بودم که کوفته درست کردن کار هر کسی نیست به هر حال مواد کوفته را آماده کردم و با دقت درست کردم این صفحه از مجله به من رازهایی را آموخت که رعایت آنها عالی شدن کوفته من شد. گوشتم را درون غذا ساز ریختم چسبندگی زیادی پیدا کرد ، کوفته هام را درون آب جوش قرار دادم باعث شد که باز نشود و ......

بعدازظهر که همسرم به منزل آمد به محض ورود سریع به آشپز خانه رفت و دید کوفته درست کردم شوکه شده بود و گفت : تو واقعا میتونی یک آشپز حرفه ای بشی . خیلی خوشحال بودم  آن شب کوفته خوردیم و حسابی لذت بردیم .

چندین هفته گذشت تا عمه همسرم را که از تبریز آمده بود به منزلمان دعوت کردم و بنا به درخواست مادر همسرم آن شب کوفته هم به لیست غذاهای من اضافه شد . کوفته درست کردن برای کدبانوهای متخصص تبریزی کار سختی بود استرس تمام وجودم را در بر گرفته بود تعریف های همسرم کار دستم داده بود مواد کوفته را آماده کردم و مشغول پختن کوفته و دیگر غذاها شدم آن روز دو بار لپه سوزاندم خیلی نگران بودم که کوفته هام خوب نشه دستم را سوزاندم ولی  به هر حال آن شب مهمانی برگزار شد و غذاهام فوق العاده شده بود همه تعریف می کردند و من دلیل این همه تعریف را لطف و یاری خدا و تشویقهای مکرر همسرم می دانستم.....

 

ازدواج

 

مدتي بود که فکرم درگير مسائل جديدي شده بود داشتم ازدواج ميکردم.

شروع زندگي تازه دغدغه روزانه من شده بود به همه ي مسائل زندگي فکر ميکردم فقط آشپزي رو فراموش کرده بودم البته همسرم هميشه از کدبانو بودن مادرش سخن ميگفت اين موضوع براي من هم ثابت شده بود کدبانويي تبريزي که مهارت خاصي در آشپزي سنتي داشت .

همسرم هم به دستپخت مادرش عادت کرده بود و هميشه فکر ميکردم اين عادت او براي من مشکل ساز مي شود تا اينکه همسرم براي ماموريتي کاري چند روزي به ايتاليا سفر کرد پس از بازگشت آشپزي ايتاليايي صحبت هر روز ما بود . خيلي از غذاهاي ايتاليايي لذت برده بود .

خداي من آشپزي ايراني و ايتاليايي چقدر سخته !

دوران عقد به اتمام رسيد و ما ازدواج کرديم . مامانم برامون غذا مياورد اين موضوع به شدت همسرم رو عصباني کرده بود تا اينکه تصميم گرفتم آشپزي کردن رو ياد بگيرم . يه روز که براي خريد کتاب به کتابفروشي رفته بودم چشمم به کتاب آشپزي آسان با ماکروويو افتاد خريدم و با عجله به خانه برگشتم . داشتم کتاب رو ميخواندم که غذايي به نام تورتيلا رو ديدم و تصميم  گرفتم براي شام درست کنم . خيلي استرس داشتم بالاخره درست کردم چه شب خوبي بود چقدر همسرم لذت برده بود چند روزي از روي کتاب غذا درست کردم خوشمزه هم مي شد . يه روز به خانه دختر عمه ام دعوت شدم صحبت از آشپزي شد و او به من مجله هنر آشپزي رو معرفي کرد چند جلد از شماره هاي قبل مجله را هم به من داد هر روز يه غذاي جديد درست ميکردم علاوه بر همسرم خودم چه لذتي ميبردم تغييراتي هم در غذاها ميدادم و هر شب بعد از خوردن غذا همسرم مي گفت خيلي عالي بود تو استعداد فوق العاده اي داري . همين جملات او مرا بيشتر به آشپزي علاقه مند ميکرد .

ادامه دارد ...

از کودکی تا دانشجویی

از کودکي شروع ميکنم که مامانم هميشه ميگفت : آفرين دخترم اين رو هم بخور .

نمي دانم چرا اصلا به خوردن علاقه نداشتم . زماني هم که مدرسه ميرفتم مجبور بودم تمام لقمه هاي مامانم رو بخورم چون هميشه ميگفت : اگه صبحانه ات رو کامل نخوري ميام مدرسه ميگم سر صف معرفيت کنن منم از ترس رفتن آبروم تا آخر ميخوردم . سالها گذشت تا اينکه :

18ساله شدم ظريف و نحيف با قدي نسبتا بلند که هميشه مشغول درس خواندن بودم و اصلا در کارهاي خانه همکاري با مامانم نداشتم. تا اينکه جواب کنکور آمد و من کرمان قبول شده بودم بايد ازمحيطي آرام و راحت جدا ميشدم و خودمو براي زندگي دانشجويي آماده ميکردم . برام علاوه بر جدايي از خانواده انجام کارهايي مثل آشپزي ، لباس شستن ، اتو زدن و .. به تنهايي خيلي سخت بود من هيچ کدام از اين کارها رو انجام نداده بودم. ناراحتي رو در چشمان پدر و مادرم ميديدم مادرم بيشتر ناراحت بود به هر حال عازم کرمان شديم کرمان زادگاه پدر و مادرم بود بستگان زيادي هم آنجا داشتيم ولي ترجيح دادم که در خوابگاه زندگي کنم.

تازه داستان شروع شد . وارد اتاقي چهار نفره شدم هيچ کس آنجا نبود به تنهايي وسايلم را در کمدم گذاشتم داشتم رو تختي ام رو مي انداختم که سه نفر وارد شدند هم اتاقيهايم بودند با هم آشنا شديم کلي صحبت کرديم براي يک هفته برنامه ريزي کرديم و زندگي دانشجويي يا خوابگاهي شروع شد . کارها اينگونه تقسيم شد : هر روز يک نفر مسئول مرتب سازي اتاق بود و يک نفر هم جارو ميزد يک نفرهم  آشپزي يک نفر شستن ظرفها . واي چقدر کار و از همه سختتر آشپزي . به هم اتاقيهام نگفتم کاري بلد نيستم من ديگه بزرگ شده بودم و بايد همه چيز رو ياد ميگرفتم .ظهرها ناهار رو سلف ميخورديم هر چند خيلي بد بود ولي براي اينکه به کلاس و درس برسيم مجبور بوديم بخوريم.اولين شب که نوبت من بود کنسرو ماهي خورديم شبهاي ديگر هم به همين منوال کنسروها و سوسيس و کالباس  تا اينکه احساس کردم هم اتاقي هايم خسته شدند يه عمو و زن عموي مهربان وفداکار در کرمان داشتم که تمام کارهام رو از قبيل شستن لباسهام ، اتو کردن ، خريد مواد غذايي انجام مي دادند حتي گردش و تفريح هم من رومي بردند . تصميم گرفتم به زن عموي مهربونم بگم که شبهايي که نوبت منه اون براي چهار نفرمون غذا درست کنه و بياره . وقتي بهش گفتم با کمال ميل قبول کرد و برامون غذا مياورد چندين هفته گذشت تا اينکه هم اتاقي هايم بهم گفتند فهميده اند که من آشپزي بلد نيستم و از اين که زن عموم غذا مي آورد هم ناراحت هستند قبول کردم و قرار شد خودم آشپزي کنم .

نيمرو ، سوسيس وتخم مرغ ، سالاد الويه ، سوپ هاي آماده غذاهاي من بود . يکسال گذشت . روز به روز غذاي سلف بدتر مي شد با بچه ها تصميم گرفتيم ناهار هم خودمون درست کنيم واي خدايا چه شد ناهارها هم اضافه شد پختن برنج . ديگه مجبور بودم خودمو علاقه مند کنم برنجاي کته با خورشهاي آماده ناهارهاي من بود در اين مدت کتلت ، کوکوي سيب زميني و برنج کته ياد گرفتم غرزدن بچه ها هم کمتر شده بود و درگير درس ميشديم هر غذايي بود ميخورديم .

چهار سال گذشت و من برگشتم با اين که خيلي کارها رو ياد گرفته بودم ولي آشپز نشده بودم

ادامه دارد ...